ششم و متوسطه اول

ساخت وبلاگ
خزانه های بغداد، پایتخت «عباسی» از ثروت های زمین پر و سرریزگشت؛ لیکن این اموال مانند دیگر امتیازات تنها نصیب خلفا و فرزندانآنان و وزیران می شد و یا آنانی که مورد خشم و غضب قرار نگرفتهبودند؛ اما توده ی مردم که در میان آنها افراد شایسته، با استعداد وپشتکار بالا فراوان بودند و افرادی که تملق گویی نمی کردند و پیشانیبه آستان ولی امر مسلمین جهان نمی سایند، در فقر و تنگدستی بهسر می بردند. برخی هیچ نداشتند و دیگران به حد کفاف نمی رسیدند. بدین سان دو طبقه ی اجتماعی با شکافی عمیق شکل گرفت: طبقه ی مرفهین که از آسایش افراطی برخوردار بودند و طبقه یتهیدستان که با مرگ و نیستی دست و پنجه نرم می کردند. در میاناین دو طبقه نیز گروهی آسیب پذیر با وضعیتی مناسب قرار داشتولی همواره بیم آن می رفت که آنان نیز در طبقه ی تهیدستان سقوطکنند. دارایی های حکومت، خرج قصرهای خلفا و امیران و خوشگذرانی آنان و افراد حامی حکومت می شد و اینان در خانه های خود بی پروابر چاکران و کنیزان و خواجگان خود بذل و بخشش می کردند. خلفا وامیران و دیوانسالاران، طبقه ی اول از حیث رفاه در جامعه ی عباسیبودند و پس از آنان، بازاریان قرار داشتند که در ناز و نعمت به سرمی بردند. اما مردم عادی در فلاکت و ویرانی و بین مرگ و زندگیدست و پا می زدند. بغداد میان کوخ های ویران و محقر و قصرهایعظیم و افراشته را با هم جمع کرده بود و آسمانش نعمت و نقمترا در کنار هم داشت. یکی از شاعران آن دوران در باره ی این شهرچنین سروده است: «بغداد، برازنده ی ثروتمندان است نه کسی کهدر فقر و تنگدستی شب را به صبح می رساند.» و یکی از مرفهینبغدادی سروده است: آیا هنگام پیمایش طول و عرض زمین به دیاریبرخورده ای که مانند بغداد، بهشت روی زمین باشد؟! زندگی در آنبا ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 126 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 13:15

   مـا مـردم بسیـار خوشبـختی بودیـم که خداوند سهپـسـر به مـا عطـا کرده بـود که هـر کدام با شخصـیـتمنحصـر به فرد خود شادی و لذت بی نهایتی را با خودبه زندگـی ما آورده بود و به قـول معروف هر کدام مثلگلـی با عطـر و بـوی اختصاصی اش، طـراوت و صفایدیگری به خانه و کاشانـه ی ما بخشیـده بود. در میاناین سه عطیـه ی دوست داشتنـی، پسر وسطی ما،«بیلی» به خوش بینی معروف بود او هر روز صبح زودساعـت پنـج از خواب بیـدار می شد و همـان طـور کهطاقبـاز روی زمیـن دراز کشیـده بود می گفت:«عـجبصبـح قشنگی! من صـدای آواز پرندگان رامی شنوم.»وقتـی به او می گفتیـم که با مـا حرف نـزنـد و بگـذاردبخوابیم، می گفت من دارم با خودم صحبت می کنم!   یک بـار بیلـی کـوچولـو در کودکـستـان بـه خواسـتمعلمش یک ببر را نقاشی کردکه صورتش کج و معوجبود و یک چشمـش هـم بستـه بود. وقتی معلـم از اوپرسید که چرا چشم ببـر را درست نکشیـده، بیلی باخوشحالی گفته بود:«او دارد به ما و بقیـه ی بچه ها چشمک می زند.»   وقتی که پسر خوشبین ما، پنج سالش بود با برادربزرگترش در باره ی اینکه مجری تی وی طاس است،بحثش شده بـود. بیلی می گفـت: «او طاس نیست،فقط وقتی که با ما حرف می زنـد،سرش بی موستوگرنه مثل بابا وقتـی که برمـی گردد که برود، سرشپر از موست.»   چند وقـت پیش بـود که آن حادثه ی باور نکردنی وتلخ اتفاق افتاد؛ پسر کوچک ما «تانر» تب کرد و یکیدو روز بعد از دنیا رفت.وقتی او را به خاک سپردیم بهخانه برگشتیـم و چنـد ساعتی را با یاد و خاطـره اشبدون اینکه بتوانیم حرفی بزنیـم پشت سر گذاشتیـم.آن شب وقتی مثـل همیشـه کنار بیلی و پسر دیگرمدراز کـشیـدم تا از روزی که گـذرانـدنـد بـرایـم صحبـتب ششم و متوسطه اول...
ما را در سایت ششم و متوسطه اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golzhya بازدید : 119 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 13:15